tag:blogger.com,1999:blog-77935652024-03-13T09:28:18.284+03:30آینه هاهادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comBlogger446125tag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-53571327425139890512010-08-10T08:26:00.001+04:302010-08-10T08:28:40.571+04:30میدان دوم پرندهآقا یا خانم محترمی که که چند روزی است گلدان محترم شمعدانیهایتان را از کنار پنجرهی شمالی خانهتان -که هنوز برایم دوستداشتنی است- برداشته اید! شاید ندانید، اما قاب زیبایی از زندگی یک غریبه را خالی گذاشتهاید...<br />
این روزها، تنها، قاب خالی یک پنجره ی نیمه باز را می بینم...<br />
این، اتفاق بزرگی است!...<br />
لطفاً شمعدانیهایم را برگردانید!<br />
<br />
پینوشت: شاید مرا ببینی و نشناسی...<br />
مردی شده برای خودش دردم! [<a href="http://alirezaadine.blogfa.com/84121.aspx">+</a>]هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-62354943493056476592010-07-17T23:38:00.002+04:302010-07-17T23:38:00.519+04:30باز هم این چشم ابری با من است...خيالت دلبرا! نازنين يارا!<br />
چراغان می کند خانه ی ما را<br />
<br />
شبانگاهان که بی تابم برای تو<br />
خوشم با گريه کردن در هوای تو<br />
<br />
•<br />
<br />
می بارد نو به نو ديدگانم<br />
می رويد نام تو بر زبانم<br />
<br />
•<br />
<br />
باده ی تلخ ِ غمت هر که نوشد<br />
کنج غم را کی به شادی می فروشد<br />
<br />
باز هم اين چشم ابری با من است<br />
خانه با فانوس اشکم روشن است<br />
<br />
عاشقی در من غزل خوان می شود<br />
کوچه های دل چراغان می شود<br />
<br />
•<br />
<br />
شب که سوز نهان شعله ريزد به جان<br />
اين من و اين شور شيدايی<br />
<br />
ديده، دريای غم! سينه، صحرای غم!<br />
کو دگر تاب شکيبايی<br />
<br />
•<br />
<br />
قرار جان، از که جويم<br />
غم دل را با که گويم<br />
<br />
•<br />
<br />
دلبرا از داغ ما لاله گل کرد<br />
هر کجا نام تو آمد لاله گل کرد<br />
<br />
<i>«ساعد باقری»</i><br />
<br />
<a href="https://sites.google.com/site/4423444/files/NazaninYar.mp3?attredirects=0&d=1">دانلود</a>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-54916079124474838442010-06-29T11:38:00.002+04:302010-06-29T11:38:00.436+04:30ماهی سیاه کوچولو<div align="center"><br /><object type="application/x-shockwave-flash" style="outline:none;" data="http://hosting.gmodules.com/ig/gadgets/file/112581010116074801021/fish.swf?up_fishColor10=F45540&up_fishColor1=1A1A1A&up_fishColor4=FF3700&up_fishColor5=FF0000&up_backgroundImage=http://&up_fishColor9=FF1E00&up_fishColor6=FF1E00&up_foodColor=FCB347&up_numFish=1&up_fishName=Fish&up_fishColor2=FF0015&up_fishColor3=F45540&up_fishColor8=DE1A00&up_backgroundColor=F0F7FF&up_fishColor7=F45540&" width="400" height="200"><param name="movie" value="http://hosting.gmodules.com/ig/gadgets/file/112581010116074801021/fish.swf?up_fishColor10=F45540&up_fishColor1=1A1A1A&up_fishColor4=FF3700&up_fishColor5=FF0000&up_backgroundImage=http://&up_fishColor9=FF1E00&up_fishColor6=FF1E00&up_foodColor=FCB347&up_numFish=1&up_fishName=Fish&up_fishColor2=FF0015&up_fishColor3=F45540&up_fishColor8=DE1A00&up_backgroundColor=F0F7FF&up_fishColor7=F45540&"></param><param name="AllowScriptAccess" value="always"></param><param name="wmode" value="opaque"></param><param name="scale" value="noscale"/><param name="salign" value="tl"/></object><br /></div><br /><blockquote>شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:<br /><br />«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود كه با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد. خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!<br /><br />مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود - چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود - تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.<br /><br />چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!<br />...<br /></blockquote><br /><br />متن کامل در ویکی نبشته: <a href="http://fa.wikisource.org/wiki/%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C_%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87_%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88">ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی</a>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-42427393836600194912009-09-04T21:39:00.008+04:302009-09-17T03:05:34.900+04:30دوباره... کپچا!<div dir="rtl">در مورد کپچا (Captcah) در همین چند ماه اخیر چندین مطلب دیدم که شما هم احتمالاً دیدهاید و باز هم احتمالاً دیگر میدانید کپچا چیست و به چه درد میخورد!... اما اگر نمیدانید که این موجود خرچنگمانند(اسمش را عرض میکنم!) چیست و یا اسمش را برای اولین بار است که میشنوید، مشکلی نیست، مختصر و مفیدی در موردش خواهید خواند.</div><br />
<div dir="rtl">اما آنچه که باعث شد در مورد کپچا بنویسم، سایتی بود که تا امروز آنقدر به آن توجه نکرده بودم و مطالبی هم که مینویسم از همین سایت است: <a href="http://recaptcha.net/">reCAPTCHA</a><br />
<br />
<b><span style="color: #990000;">کپچا چیست؟</span></b><br />
</div><div dir="rtl">کپچا در حقیقت برنامهای است کوچک که هدف آن پاسخ به این سوال است که شما یک انسان هستید یا یک ربات!... خوب! شاید موقع ساختن ایمیل در سرویسهای مختلف مانند یاهو و جیمیل و ... یا در سیستمهای نظردهی و کامنتگذاری و یا در بسیاری از سایتهای مختلف دیگر، درخواستی را دیدهاید که میگوید حروف داخل عکس کوچک را وارد کنید؛ یک عکس کوچک که حروفی در هم و برهم با خطوط رنگی مختلف که گاهی تشخیصش بسیار دشوار است را نشان میدهد. کپچا، برنامه تولیدکننده این حروف است که اغلب به صورت تصادفی تصویری (پازلی!) را میسازد تا شما به آن پاسخ دهید. از آنجا که تشخیص این حروف برای رباتها و یا برنامههای هوشمند OCR اغلب غیرممکن است، پاسخ صحیح شما نشاندهنده این است که شما یک انسان هستید نه ربات!</div><div dir="rtl">اولین باری که کپچا را دیدم (و احتمالاً برای شما هم همین طور است) سالها پیش و موقع ساختن ایمیل در یاهو بود. هنوز آن زمان نمیدانستم کپچا چیست و این کلمات کج و معوج برای چیست تا همین اواخر که در برنامهنویسی به آن برخوردم.</div><div dir="rtl"></div><br />
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXLbDcQZhWaDRXff91Gpf41yKwKtRk2MzZvSmSTg9sOQXSvGJps7iHRPrdBzlTa0fepeLAKLl5vH69P_T1dO1tnGlI6e9pvxoERWvON_ILdiY9R39sV9Cx3hKPqn71HlT4NIXxIw/s1600-h/recaptcha.jpg" onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}"><img alt="" border="0" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5377645231122095234" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXLbDcQZhWaDRXff91Gpf41yKwKtRk2MzZvSmSTg9sOQXSvGJps7iHRPrdBzlTa0fepeLAKLl5vH69P_T1dO1tnGlI6e9pvxoERWvON_ILdiY9R39sV9Cx3hKPqn71HlT4NIXxIw/s400/recaptcha.jpg" style="cursor: pointer; display: block; height: 125px; margin: 0px auto 10px; text-align: center; width: 311px;" /></a><br />
<div dir="rtl">تا اینجای کار به هدف اولیهای که برای کپچا مشخص شده است، رسیدهایم. این کار برای برنامهای که با آن کار میکنیم مفید است، اما حدس میزنم برای ایجادکنندگان سایت <a href="http://recaptcha.net/">reCAPTCHA</a> دو سوال مطرح شد: </div><div dir="rtl">1. آیا این کار بازدیدکنندگان و کاربران، غیر از هدف اولیه، سود دیگری هم دارد؟</div><div dir="rtl"><span style="color: #666666;">... خوب! جواب این سوال، ساده است: خیر!</span></div><div dir="rtl">2. و حالا که جواب سوال اول خیر بود، آیا میتوان از این کار نسبتاً بیهوده، بهرهای برد که هم خدا را خوش بیاید و هم خلق خدا سودی ببرند و خدمتی هم به جامعه بشری محسوب شود؟</div><div dir="rtl">...</div><div dir="rtl">پاسخ به سوال دوم، ایدهی جالبی بود که اکنون کپچاهای سایت <a href="http://recaptcha.net/">reCAPTCHA</a> بر اساس آن عمل میکنند...</div><br />
<a name='more'></a><br />
<br />
<div dir="rtl"><a href="http://recaptcha.net/">reCAPTCHA</a> یک سرویس رایگان تولید کپچاست که بدون کدنویسی اضافی، برای سایتها و وبلاگها و سرویسهای مختلف تحت وب، کپچا تولید میکند. اما کپچاهای تولیدشده توسط ویجتهای (برنامههای کوچک) این سایت حروف تصادفی نیستند بلکه از اسکنهایی از کتابها، روزنامهها و اجراهای رادیویی قدیمی گرفته شدهاند و واقعی هستند. بنابراین با هر بار پرشدن این کپچاها شما قسمتی از متون قدیمی غیرقابل خواندن توسط نرمافزارهای OCR را بازخوانی میکنید.</div><div dir="rtl"></div><div dir="rtl">طبق مطالبی که در این سایت آمده است، روزانه در حدود 200 میلیون کپچا توسط انسان در سراسر دنیا و در سرویسهای مختلف وب پر میشوند. پرکردن هر کپچا به طور متوسط 10 ثانیه زمان میبرد که مدت زمان نسبتاً کوتاهی است. اما اگر تمام این مدتزمانها و پازلها یا همان کپچاهای پرشده در کنار هم قرار بگیرند، روزانه در حدود 150 هزار ساعت کار انجام میشود.</div><div dir="rtl"></div><div dir="rtl">در راستای بایگانی کردن و دیجیتالیزهکردن دانش بشر، پروژههای مختلفی تاکنون به وجود آمدهاند که هدف آنها بازنویسی دیجیتال متونی است که به پیش از ساختن و یا ترویج کامپیوتر باز میگردند. به طور معمول در این روش، صفحات کتابها و متون قدیمی به صورت عکس اسکن شده و با استفاده از OCR (مخفف Optical Character Recognition) به صورت متن در میآیند.</div><div dir="rtl">تبدیل این اسناد به صورت متن به این خاطر است که معمولاً عکسهای اسکنشده دارای حجم زیاد هستند و مهمتر از آن قابل جستجو نیستند. بنابراین تبدیل عکس به متن میتواند بسیار مفید باشد.</div><br />
<div dir="rtl"><b><span style="color: #cc0000;">مشکل: </span></b>در اینجا مشکلی وجود دارد؛ OCR ابزار مفیدی است اما دقت لازم را ندارد!</div><br />
<br />
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjpUBwgbBKZ7ZS-tBPEsDSg0mhmesfGzoB47wVEq3MPTBxUNGIR_-RF_oXAWnD7WlG-cy9jKfPb2h_kJYjswKIJovSQQWEIyxLeWDx9LQ8t6NhBYkZD3PRd_zd4HaWs6OGf_k0JnQ/s1600-h/sample-ocr_recaptcha.gif" onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}"><img alt="" border="0" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5377627797828971234" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjpUBwgbBKZ7ZS-tBPEsDSg0mhmesfGzoB47wVEq3MPTBxUNGIR_-RF_oXAWnD7WlG-cy9jKfPb2h_kJYjswKIJovSQQWEIyxLeWDx9LQ8t6NhBYkZD3PRd_zd4HaWs6OGf_k0JnQ/s400/sample-ocr_recaptcha.gif" style="cursor: pointer; display: block; height: 100px; margin: 0px auto 10px; text-align: center; width: 475px;" /></a><br />
<br />
reCAPTCHA برای افزودن دقت فرآیند دیجیتالیزهکردن، کلماتی را که قابل خواندن برای OCR نیستند و OCR آنها را اطلاع میدهد، در کپچاهای خود جای میدهد تا انسان در خصوص آنها قضاوت کند!<br />
<div></div><div>اما اگر این کلمات برای کامپیوتر قابل خواندن نیستند پس چطور سیستم تشخیص دهد که آنچه انسان مینویسد قابل اعتماد است؟</div><div>جواب، اینجاست: هر کلمهی جدیدی که توسط OCR خوانده نمیشود به همراه یک کلمهی دیگر که صحت آن توسط OCR تأیید شده است در یک کپچا قرار میگیرد و برای کاربر نمایش داده میشود. حال اگر کاربر این کلمه را درست نوشته باشد، صحت کلمه دوم نیز تأیید میشود و سیستم شما را به عنوان یک کاربر میشناسد. اما در غیر این صورت سیستم، شما را ربات خواهد دانست!</div><div>کار همینجا تمام نمیشود! کپچایی که شما به آن پاسخ دادید، برای کاربران دیگری نیز نمایش داده خواهد شد تا نتیجهی دقیق حاصل شود.</div><br />
<div>آنطور که در سایت reCAPTCHA نوشته شده است کلماتی که هماکنون در حال نمایش هستند از نسخههای قدیمی روزنامه New York Times میباشد.</div><br />
<br />
<b><span style="color: #cc0000;">شما هم میخواهید کمک کنید؟!</span></b><br />
<br />
<div>به دو روش میتوانید این کار را انجام دهید:</div><div></div><div>1. قرار دادن کپچا در جایی که از فرمها در سایتتان استفاده میکنید (و یا فعال کردن آن در سیستم نظردهی وبلاگهای وردپرس و ...)؛</div><div>[<a href="http://recaptcha.net/whyrecaptcha.html" title="توضیح در سایت منبع">+</a>]</div><div>2. قراردادن ایمیلتان در سایت یا وبلاگ برای جلوگیری از مشاهده توسط رباتهای جستجوی ایمیل یا اسپمرها (کاربر برای مشاهده ایملتان به صورت کامل باید یک کپچا را پر کند) [<a href="http://mailhide.recaptcha.net/">+</a>].</div><div></div><div></div><div><b>حاشیه 1:</b> هنوز پرکردن این پازلها یا کپچاها، متداولترین راه برای جلوگیری از کار رباتهای هرزنامهنویس است اما تحقیقات دیگری نیز برای خلق روشهای دیگری که نیاز به دخالت انسان در تشخیص هویت انسانیاش نباشد، وجود دارد. یادم هست که ماهها قبل، مقاله جالبی در کلیک (ضمیمه یکشنبههای روزنامه جام جم) خوانده بودم که صحبت از تشخیص انسان از ربات از روی حرکات و واکنشهای ماوس در صفحه میکرد (همانطور که میدانید رباتها، ماوس ندارند!).</div><div></div><div><b>حاشیه 2:</b> من نمیدانم در کشورمان آیا برای کسانی که در امور نگهداری و بازیابی اسناد و مدارک تاریخی و قدیمی هستند دیجیتالیزهکردن و نگهداری در بایگانیهای دیجیتال و همچنین امکان در دسترس قراردادن اینگونه اسناد برای همگان با قابلیتهای جستجو در متون قدیمی اهمیتی دارد یا نه (شاید خندهدار به نظر برسد که حتی کسی از آنها به این موضوع فکر کند!) اما تا آنجایی که من میدانم الگوریتمهایی برای بازیابی متون فارسی در برنامهها وجود دارد و بر روی OCR فارسی هم کارهایی انجام شده است، به نظرم انجام کار مشابه برای متون فارسی، میتواند پروژهی جالب و بسیار مفیدی برای دانشجویان IT و کامپیوتر در سطوح بالا باشد.</div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-298141351597797362009-09-02T13:06:00.003+04:302009-09-02T13:21:07.493+04:30روزگاري كه نيست ديگر هيچ!...<blockquote dir="ltr" style="text-align: left;"><br />...<br /><br />M: are<br />nemikhay az iran kharej shi?<br /><br />me: من وضعيتم مناسب نيست<br />اگر ميتونستم حتما ميرفتم<br />حداقل حالا نميتونم فكرشم بكنم<br />...<br />ما اگر بريم<br />كي باشه زجر بكشه؟<br /><br />M: khob hame on hai ke vazeyateshon monaseb nist miran on var dighe<br /><br />me: چي بگم والا<br /><br />...<br /></blockquote>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-30386419413531133502009-08-28T23:11:00.003+04:302009-08-28T23:19:58.524+04:30آقای کوچک!گوربان [<a href="http://goorban.blogfa.com/">+</a>]:<br /><br /><blockquote>اهل گوربان! شما هم اگر ندانید، بعضی از شما می دانند و این بعضی نیز اگر ندانند، خدای شما می داند... تا به امروز خاطرم نمی آید که کسی از مشکلی در برابرم نالیده باشد و من شانه هایم را بالا انداخته باشم و گفته باشم «مشکل توست». حالا... در خانه ِ ی من ، جوجه ای است... که یکباره از چند روز پیش، وقت نفس کشیدن، نفس نفس می زند... به خدا بگویید سکان ِ این امتحان را به سمت سینه ِ من بگرداند... کشیدن این درد را به سینه ی من بسپارد! درد کشیدن از تماشای درد کشیدن سهل تر است... سر افطار که می شود، بانگ سحر که می رسد... دعا کنید... دعا... دعا... دعا... هیچگاه به خیالم نمی رسید که با تمام جانم بگویم «التماس» ِ دعا...</blockquote><br /><br />التماس دعا!<br /><br /><i>خدایا!...</i>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-12783625939866857172009-08-28T03:38:00.001+04:302009-08-28T03:45:30.751+04:30شب و تنهایی● <i>من و تنهایی...</i><br /><br /><div>حاصل یک خیال گنگ از بیخوابی و تنهایی...</div><div><br /><div style="text-align: center;"><a href="http://www.divshare.com/download/8306808-715"><span class="Apple-style-span" style="color: rgb(0, 0, 0); -webkit-text-decorations-in-effect: none; "></span></a><a href="http://www.divshare.com/download/8306808-715"><img src="http://www.divshare.com/img/midsize/8306808-715.jpg" border="0" /></a></div><div><br /></div><br />● <i>شب و من...</i><br /><br />یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت<br />دیوانهای به دام جنونم کشید و رفت<br /><br />پسکوچههای قلب مرا جستجو نکرد<br />اما مرا به عمق درونم کشید و رفت<br /><br />یک آسمان ستارهی آتش گرفته را<br />بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت<br /><br />من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت<br />خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت<br /><br />تا از خیال گنگ رهایی رها شوم<br />بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت<br /><br />شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق<br />مرهم به زخم فاجعهگونم کشید و رفت<br /><br />تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم<br />رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت<br /><br />دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم<br />از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت<br /><br /><i>افشین یداللهی</i></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-61551537541640878442009-08-27T16:38:00.002+04:302009-08-27T16:48:04.675+04:30رو به گریه...<div dir="rtl">پس از مدتها که آلبوم «فصل تازه» احسان خواجهامیری به بازار آمده، من مدت نسبتاً کوتاهی هست که یکی (گریه) و چند روزیاست که ترانههای این آلبوم را شنیدهام. به نظرم در میان تمامی ترانههای این آلبوم، این ترانه، زیباترین باشد. فارغ از موسیقی و صدای پرطرفدار خواجهامیری، بزرگترین عامل مقبولیت این ترانه (و شاید آلبوم!) را همین شعر اثر که از آقای «حامد عسکری» است، میدانم... شاعری که در حضور تمام غزلهایش، با این ترانه معروف شد.<br /><blockquote>گریه نمیکنم نه اینکه سنگم، گریه غرورمو به هم میزنه<br />مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمیکنه، قدم میزنه...</blockquote><br />به نظرم یکی از آن ترانههای ماندگار احسان خواجهامیری باشد و بماند. اما فارغ از تمام اینها، طیف مخاطب، جوان است. کافیست کمی در همین محیط وب و حتی بیشتر، در حوالی خودتان بگردید تا مقبولیت و تاثیرگذاری چنین ترانهای را بر روی این طیف شلوغ و پرجمعیت را ببینید. نه!... باور کن اینگونه دنبال مقصر نیستم که اصلاً اتفاق بد و قصوری رخ نداده... اما فقط نگاه میکنم که تاثیر یک ترانه چقدر میتواند باشد. خیلی جاها، خیلی آدمها (خودم را هم عرض میکنم!)، خیلی نوشتهها اینطور شروع میشوند:<br /><br /><i>گریه نمیکنم نه اینکه سنگم،گریه غرورمو به هم میزنه<br />مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمیکنه، قدم میزنه</i><br /><br />اگرچه این روزها، روزهای <i>نامردها</i>ست، اما جوانترها علاقهی زیادی هم به <i>مرد</i>شدن و هم گریهنکردن و قدمزدن پیدا کردهاند!... شاید اگر سنجهای برای اندازهگیری گریه وجود داشت، بهتر میشد قضاوت کرد حتی!... اما به هر حال و فارغ از شوخی(؟!)، جوانهای امروزی، مثل ترانههای پاپ امروزی -که خواجهامیری خواننده بهترینهایش است- خاصیت مصرفیبودن را دارند و میل و گرایش امروز و فردایشان چندان قابل پیشبینی نیست. اگرچه هنوز هم میشود ماندگاری موسیقیهای خوب (مثل همین ترانه) را در این عرصه پیشبینی کرد.<br /><br />پینوشت: یاد ترانهی «گریه» سیاوش قمیشی (گریه کن! گریه قشنگه... گریه، سهم دل تنگه...) میافتم که آن هم آن روزها گریه را روی زبانها (بلکه هم پیش چشمها!) انداخته بود.</div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-12566792165371382252009-08-23T02:38:00.001+04:302009-08-27T16:52:05.014+04:30یک بهانهی زیبا<div dir="rtl">داشتم نامههای سیدعلی صالحی که زندهیاد خسرو شکیبایی با آن صدای یکه، فراموش ناشدنی، گرم و گوشنوازش دکلمه کرده را گوش میدادم... دیدم اگرچه خط عشق در برگههای این روزهای عمرم بسیار کمرنگ شده اما هنوز چیزهایی هست که دلم را بلرزاند... چیزی مثل همین بهانهی زیبا...<br />بگذریم!<br /><br />قطعاتی از موسیقی که برای این آلبوم انتخاب شده، به نظرم از زیباترین قطعات موسیقی و از آهنگسازان بزرگ و اغلب معاصر دنیاست. یکی از قطعاتی که در اوایل این آلبوم است، دوئتی (دونوازی) است که اگر اشتباه نکنم فلوت به همراهی <del>سلستا</del> هارپسیکورد مینوازد. متاسفانه نام هنرمند آهنگساز و یا نوازندگانش را نمیدانم!<br />قطعه زیبا و دلنشینی است.<br /><br /><embed src="http://www.4shared.com/embed/126959762/cd97c709" allowscriptaccess="always" height="250" width="420"></embed><br /><br /><a href="http://www.4shared.com/file/126959762/cd97c709/Naghme.html%20">دانلود کنید!</a><br /><br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">آپدیت: </span>توضیح اینکه هارپسیکورد (Harpsichord) و سلستا (Celesta) یا چلستا از سازهای کلاویهدار و شبیه به پیانو هستند و معمولاً در اکسترهای بزرگ مورد استفاده قرار میگیرند. هارپسیکورد شبیه به پیانوی رویال و سلستا به پیانوی دیواری میماند. هر دو صدایی زنگدار دارند و گاهی برای ایجاد رنگ و جلوهای خاص در موسیقی (معمولاً کلاسیک) و یا نواختن ملودیهای کوتاه استفاده میشوند... من اما نفهمیدم این ساز دوم در این آهنگ کدامش است!<br /><br /><span style="font-weight: bold;">پینوشت:</span> حالا خوب است آن یکی ساز هم اصلاً فلوت نباشد!... اگر میدانید یا حدسی میزنید، لطف میکنید اگر <a href="mailto:h.dastangoo@gmail.com">تذکر دهید</a>.</div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-45723515285642818842009-08-10T02:38:00.003+04:302009-08-10T02:54:27.104+04:30با او<div dir="rtl">یادت هست که به تو میگفتم <span style="font-style: italic;">خدا، عشق را برای خودش نگه میدارد</span> و تو ...<br />تو اما چیزی نمیگفتی که بدانم تأییدم می کنی یا انکار!...<br /><span style="font-style: italic;">عاشقی یا بیمعشوق!</span><br />من اما میدانستم که میگفتم.<br /><br />حالا دیدی که خدا، <span style="font-weight: bold; color: rgb(204, 0, 0);">عشق</span> را برای خودش نگاه داشت!<br />دیدی گفتم!...<br />حالا ما ماندیم بیهم...<br />با او!<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhbk3OXo3SbzjdyIxoiVaKV5kWi8EbMM7r8UKqGvRFrJTD8gApxeBBiThdTdc4ErGwbFvKhjYyuZjRQDpyIoKVAPEzj2OVN4gLqXhG_32VtiURiroUNdYGJjOfFAl2KnZOADp0PWw/s1600-h/god_painter.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 400px; height: 275px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhbk3OXo3SbzjdyIxoiVaKV5kWi8EbMM7r8UKqGvRFrJTD8gApxeBBiThdTdc4ErGwbFvKhjYyuZjRQDpyIoKVAPEzj2OVN4gLqXhG_32VtiURiroUNdYGJjOfFAl2KnZOADp0PWw/s400/god_painter.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5368086766611673906" border="0" /></a><br /><span style="font-weight: bold;">منبع عکس:</span> <a dir="ltr" href="http://vi.sualize.us/view/hadi/14df7068463ff05106b583e9dbe88601/">http://vi.sualize.us/...</a><br /><br /><span style="font-weight: bold;">پینوشت:</span> صورتگر نقاش چین، رو صورت یارم ببین / یا صورتی برکش چنین، یا ترک کن صورتگری!<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-15449398827483023482009-08-08T17:21:00.006+04:302009-08-08T17:58:33.050+04:30بازی<div dir="rtl">هیچ وقت فکر نکردم که شاید بازی با سن و سال آدمها رابطهای داشته باشد و زمانی به سنی برسی که بازی کردن برایت کسر شأن باشد. اتفاقاً برخلاف آن، همیشه فکر می کردم که هر زمان که اراده کنی و حسش را داشته باشی باید این حس باقیمانده از دوران کودکیات را زندهاش کنی.<br />حالا هم نه اینکه فکر کنی خیلی حس و حالی برایم مانده که خوش خوشانم هست و بازی کردنم گرفته باشد. نه! از این خبرها نیست!...<br />بگذریم اصلاً!<br /><br />مدتهاست بازی فلش، بازی نکرده بودم. دیشبی بود که به سرم زد و سرچ کوچکی کردم و به یک بازی گیر دادم. بازی معروف <a href="http://www.thepcmanwebsite.com/media/pacman_flash/">PACMAN</a> را که بازی کردهاید؟! از آن بازیهای قدیمی و کلاسیک و ساده و جمع و جور که واقعاً از بازی کردنش لذت میبری. من که خیلی لذت بردم و بد ندیدم، لینکش را غیر از این زیر، همین کنار هم گذاشتم برای رفع خستگی و گاهی برای <del>بیخیالی</del> کمخیالی و گاهی برای یادآوری خاطرات بچگی و ... .<br /><div align="center"><a href="http://www.thepcmanwebsite.com/media/pacman_flash/"><br /><img alt="PACMAN" border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiQMDV8vBMYbzi6AQAv4ULgtjwY-uGkZlwalMZNRuno19GftOOqpNEmUmcawPlC2iOWvT9Z75K6LtsU-RfYvuNeOgMNqEyPeaM8mgAdRESuLhcVsX1V-c_yBjSiEPPqPmyLfyWpgQ/s190/pacman.jpg" height="37" width="190" /><br /></a><br /></div><span style="font-weight: bold; color: rgb(51, 51, 51);"></span><span style="font-weight: bold;">پینوشت 1:</span> هنوز دارم نگاه میکنم این بازی عجیب و غریب را!... گمانم این کتاب تاریخ، دارد صفحات سیاهش را سنگین ورق میزند.<br /><span style="font-weight: bold;">پینوشت 2:</span> میخواهم لینک بدهم به اینور و آنور، زیرش هم همینجوری بنویسم By Blogrolling! ... دلم هوای آن قدیمها را کرده اساسی!...<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-27353289346446936962009-07-08T22:45:00.004+04:302009-07-08T23:14:57.474+04:30تنهایی<div dir="rtl"><a href="http://blackrazor.blogfa.com/">تیغ سیاه</a>:<br /><blockquote>تنهاییام پای خودم...<br />همین قدر که بدانی خستهام کافیست!</blockquote>[<a href="http://www.blackrazor.blogfa.com/post-103.aspx">+</a>]<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-66964545498228424812009-07-06T09:38:00.002+04:302009-07-06T10:12:08.800+04:30یا علی<div dir="rtl">کارهای جدیدی نیست، فکر می کنم حتی تمام شده هم نبود. اتفاقی روی کامپیوتر به اینها برخوردم. شاید باید امروز می گذاشتم...<br /><br /><span style="font-weight: bold;">عید مبارک!</span><br /><br /><div style="text-align: center;"><br /><a href="http://www.divshare.com/download/7838883-a49"><img src="http://www.divshare.com/img/midsize/7838883-a49.jpg" border="0" /></a><br /><br /><a href="http://www.divshare.com/download/7838887-a9e"><img src="http://www.divshare.com/img/thumb/7838887-a9e.jpg" border="0" /></a><a href="http://www.divshare.com/download/7838886-ace"><img src="http://www.divshare.com/img/thumb/7838886-ace.jpg" border="0" /></a><a href="http://www.divshare.com/download/7838885-c11"><img src="http://www.divshare.com/img/thumb/7838885-c11.jpg" border="0" /></a><a href="http://www.divshare.com/download/7838884-3c4"><img src="http://www.divshare.com/img/thumb/7838884-3c4.jpg" border="0" /></a><br /></div><br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(102, 102, 102);">پ. ن:</span><span style="color: rgb(102, 102, 102);"> با اینکه عید هست و مبارک، اما حال و روز خوشی ندارم...</span><br /><span style="color: rgb(102, 102, 102);">دلم تنگ شده، </span><br /><span style="color: rgb(102, 102, 102);">میخوام برم، نمیدونم کجا.</span><br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-36781186957504268562009-07-04T21:38:00.001+04:302009-07-04T21:38:01.661+04:30نیست!<div dir="rtl"><a href="http://parnian.malakut.org/">پرنــــیان</a>:<br /><blockquote>هیچ شده ام این روزها. نه چون تو نیستی. که خود را گم کرده ام در پستوی تنهایی.</blockquote><br />[<a href="http://parnian.malakut.org/archives/2009/07/post_94.html">+</a>]<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-25039762661307745242009-06-30T22:38:00.002+04:302009-06-30T22:39:32.708+04:30ت ن ھ ا ﯾ ی ٦<div dir="rtl">جایی که کسی نیست کمکم کنه، تو هم نیستی که کمکم کنی<br />...<br />و این تفاوت تو با بقیهس!<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-14121222048837746822009-06-12T11:38:00.002+04:302009-06-12T13:49:44.598+04:30از رنجی که میبریم<div dir="rtl">● <span style="font-weight: bold;">فقط نگاه میکنم</span><br /><br />دو هفته یا بیشتر میشد که از فضای وب ایرانی، وبلاگها و و وبسایتها و حواشی و همین طور جیمیل دور بودم. خودخواسته از خیلی جاها و آدمهایش دور بودم. اگر پیدایم میشد، فقط میان گالریهای عکس فلیکر و ویژوالایز و ... بود؛ حتی اگر به گوگلریدر سر میزدم، فقط به خاطر فولدر فید عکسها بود و بس، ساکت بودم و نگاه کنان.<br /><br />اگر چه نفهمیدم آن حسی که پیش از این داشتم چرا بد بود، اما این حس جدید حقیقتاً احساس خوبی است و مطمئناً ادامهاش میدهم. فارغ از عالم سایبر، در دنیای حقیقی هم رابطهام تقریباً قطع (قحط!) بود. راستش مدتی هست که از صدای تلفن، قلب و دلم زیر و رو میشود... اصلاً هم من از این موجود نگران غافلگیرکنندهی آزاردهنده، بیزارم. آن همراه (همان موبایل!) داشتنمان هم که به آدمیزاد نمیرفت که بیچاره، افتاده گوشهای، گوشی مهربان!<br /><br />خلاصه این که اینطور تنهایی هم عالمی دارد!<br /><br />●<br /><br />هیچ وقت از اینکه نوشته هایم پیرو موضوع ویژهای باشد و رنگ و بوی خبری داشته باشد و بروز باشد، خوشم نمیآمد، اما گاهی، موضوعی آنقدر دور و برت تکرار میشود و گفته میشود و میبینی و حسش میکنی که ناخواسته، تو را با خودش میبرد؛ حداقل چند ساعتی، روزی، هفتهای در زندگیات هست.<br /><br />انتخابات، همان موجی است که چند مدتی است همه را مشغول خود کرده است. هیچوقت سیاست، موضوع جذابی برایم نبوده و در کل هم آدم سیاستدانی نبودهام و مثل خیلی از آدمهایی که کلاً سرشان درد میکند، اهل بحث سیاسی نبودهام و اصولاً از این بحثهای تخصصی که همگان استادانند سر در نیاوردم، چرا که به نظرم، موضوع، سادهتر از این حرفها و بیهوده بوده است!<br />اما باز هم به نظرم این انتخابات، چیزی فراتر از صرف بازیهای جناحی و صحنههای جدال عدهای طالب و تشنه قدرت، برای بهدست آوردن سریر مقام و ریاست است... و غیره که خود همه عالمند!<br />بگذریم!...<br /><br />شناسنامهام را که نگاه میکردم؛ تاریخ مهرهای خورده شده مربوط به یکی دو سال اول رأیدادنم بود، یعنی به عبارتی در حدود هفت هشت سال است که رأی ندادهام. اما این بار، بنا به سلسله دلایلی که یک آدم رأی ندهنده، پای صندوق رأی میرود، رأی خواهم داد!... راستش با کمی این طرف و آن طرف، به قول انتخاباتیها، رأی اولی هستم (انگاری احساس کلاس اولی بودن به آدم دست میدهد!).<br /><br />این روزهای به زعم من تکرار ناشدنی، چند نکته برایم دارد. اگرچه از نوشتن در مورد سیاست بیزارم، اما مینویسم برای درج در بایگانی نوشتههای این روزها و عبرت و آموزه آیندههای خودم:<br /><br /><span style="color: rgb(0, 153, 0);">◄</span> مهمترین تمامی آنچه دیدهام، آن چیزی است که این روزها در رفتار مردم میتوان دید. فارغ از طرفداری متعصبانه یا منصفانه، نیروی عظیمی در وجود ملت وجود دارد که هیچ زمان دیگری ندیده بودم. بدیهی است که چنین چیزی در بین جوانها و جوانترها بیشتر است.<br />گاهی با خودم میگویم که کاش همیشه چنین نیرویی و چنین نشاطی، اما نه برای تخریب و تمسخر، برای ساختن ایران میبود...<br />به گمانم میشد، اگر هر کس، مخصوصاً آن بالاییها کارشان را بهتر انجام میدادند (البته با این اوضاع موجود، همیشه جا برای بهترشدن هست!).<br />در هر حال، نشاطی که این روزها در مردم، میبینم، رنگ در خود ندارد (منظورم آن رنگ سبز نیست!). میگویم کاش، بلایی بر سر ذوق سرشار این جوانان و امیدی که در دل ملت به وجود آمده است، نیاید.<br />کاش، این نهال سبز، سبز بماند و بروید و درختی شود پربار!<br /><br /><span style="color: rgb(255, 0, 0);">◄</span> مردم...<br />مردمی را که به عنوان هممیهنانم میشناسمشان و البته خودم هم یکی از همین مردم هستم!... مردمی هستیم که زود باورمان میشود، زود فراموش میکنیم. نمونههایش را هم زیاد میبینیم.<br />روزی بالا میبریم تا عرش و روزی دیگر فرو میکوبیم بر فرش (نمونههایش از شمارش خارج است!). یکیاش خاتمی بود که پس از 8 سال، با چنان حرفهایی بدرقه اش کردیم و خیلی از طرفدارانش را از دست داد. بعد از 4 سال، فراموش کردیم و برایش پویش دعوت راه انداختیم. چنان استقبالی ازش کردیم که مطمئناً تمام حرفهای 4 سال پیش را فراموش کرده است.<br />ما، همان مردمی هستیم که از اخراجیها و دهنمکی انتقاد میکنیم و فیلمش را فیلم نمیدانیم و زمان اکران، برایشان (و برای خودمان!) خاطرههای باورنکردنی میسازیم.<br />کلمات قصار سریالهای آبکی تلویزیونی، وارد فرهنگمان میشود ولی دوست داریم چهرهای که از خودمان نشان میدهیم فرهنگی و روشنفکری باشد (که چه بسیارند!).<br />و ...<br />راستش به نظرم همینها میشود که این من و تویی که میبینی، همانی نیست که واقعا هست یا باید باشد.<br /><br />آشنایی، نمایشگاه کتاب را با استقبالی که از اخراجیها شد، مقایسه میکرد. به گمانم راست میگفت، آن هجمه جمعیت نمایشگاه، با سرانه 6 دقیقه کتابهای درسی و 2 دقیقه کتابهای عمومی و آن هم برای تمام جمعیت یک کشور، نمیخواند.<br /><br />امروز، روز انتخابات است و مردم همان مردمند. به نظرم نمیتوان روی گمانهزنیها بر روی آرای مردممان خیلی حساب کرد. همیشه باید منتظر بود و با هزار اما و اگر، نتیجه را دید. یا غافلگیر میشویم و خوشحال، یا غافلگیر میشویم و شاکی و مدعی و... .<br />امیدوارم، نتیجهاش چیزی باشد که روحیهی این روزهای مردم را نگه دارد و امیدشان را ناامید نکند.<br /><br />●<br /><br />گفتن حرفهایی که در زیر مینویسم، برای حمایت از کسی نیست که حامیاش هستم - که دلایل منطقی و بسیار دیگری وجود دارد - راستش نوشتن این دو نکته، به خاطر آن برداشت و تصویری است که از یک مقام مسئول، آنچنان که باید باشد، در ذهنم داشتم و در وجود و رفتار و روحیات این مرد، میرحسین، دیدم. چیزی که در حد حرف و نه چیزی فراتر از آن، تاکنون از هیچ یک از به اصطلاح مسئولان به خاطر <br />ندارم.<br /><br /><span style="font-weight:bold;">اولی</span>، آن حرفی بود که در فیلم تبلیغاتیاش که از تلویزیون پخش شد، شنیدم:<br />در اتوبوسی نشسته بود و علاقه و استقبال مردم را در شهری میدید (به گمانم، همین شمال خودمان بود) و از<span style="font-style: italic;"> ترسی (ناشی از درک مسئولیت)</span> برای کسی که در چنین مقامی قرار میگیرد، صحبت میکرد.<br />او نه کسی است که مقامهای اینچنینی، عنوان جدیدی برایش باشد و نه این فکر را در خود راه میدهد که لحظهای از چنین استقبالی، تعبیری جز این کند. کسی است که خود را فقط مسئول مردم میداند.<br /><br /><span style="font-weight:bold;">دوم</span> هم اینکه <a href="http://www.ghalamnews.ir/news-11175.aspx">جایی دیگر</a> حرفی را گفت که برایم نشان از روحیه بالا، صداقت، حس مسئولیت و تفکر روشن او داشت:<br /><blockquote>این مردم تصوری از علایق و مطالبات خود دارند که در این زمان آن را در من جستوجو میکنند.</blockquote><br /><br />به عنوان یک ایرانی، به انتخابم امیدوار و معتقدم و دعا می کنم که منتخب اکثریت و رئیس جمهور بعدی ایران و در مسئولیتش، موفق باشد.<br /><br /><span style="color: rgb(102, 102, 102);">حاشیه: بیشتر این متن را دیشب نوشتم. الان، - به قول شما جوانها! - </span><span style="font-weight: bold; color: rgb(0, 153, 0);">رأی سبز</span><span style="color: rgb(102, 102, 102);">م را دادهام.</span><br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-57655009486032555532009-05-28T06:00:00.001+04:302009-05-30T16:10:25.112+04:30دلمو بردی باز...<div dir="rtl"><blockquote style="border-right: 3px solid rgb(153, 153, 153); padding: 0pt 10px; background-color: transparent; font-style: italic;">دلمو بردی<br />محسن یگانه<br /><div style="color: rgb(180, 180, 180);"><br />دلمو بردی باز از اون دیگه چی میخوای<br />دار و ندارم مال ِ تو، دیگه چی میخوای<br />برو بذار بسوزم من با بی کسی هام<br />برو بذار بمونم با دلواپسی هام<br />...<br /></div><br /></blockquote><br /><br /><br /><object classid="clsid:d27cdb6e-ae6d-11cf-96b8-444553540000" codebase="http://fpdownload.macromedia.com/pub/shockwave/cabs/flash/swflash.cab#version=8,0,0,0" id="divplaylist" height="28" width="335"><param name="movie" value="http://www.divshare.com/flash/playlist?myId=7522732-3ad"><embed src="http://www.divshare.com/flash/playlist?myId=7522732-3ad" name="divplaylist" type="application/x-shockwave-flash" pluginspage="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" height="28" width="335"></embed></object><br /><br /><a href="http://www.mediafire.com/download.php?wlgdzm4nc3z">Download</a></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-70341273953597506652009-05-26T01:24:00.003+04:302009-05-26T01:41:28.388+04:30زیر سایبان غم<blockquote>صبح اولین روز خدمت!... یک مقدار زود رسیدم، دارم دور میدان امام، دور افتخار!!! می زنم.</blockquote>این را مدتها پیش، روز اول خدمت سربازیام و بعد از 2 ماه دوره آموزشی، وقتی که به عنوان افسر وظیفه، در یک سازمان دولتی شروع به خدمت سربازی کردم، نوشته بودم.<br />در پایان آن اولین روز اداری نوشتم:<br /><br /><blockquote>حس خوبی نداشتم، فکر کنم به عنوان روز اول، هیچ خوب نبود. متأسفم!</blockquote>الان که فکر می کنم، هیچ وقت روزهای اول ِ خوبی نداشتم... شاید به خاطر هیجان یا اضطراب... اما نه! اکثر مواقع آنقدر چیزها برایم بی تفاوت بوده که این که چه اتفاقی میافتد، آنقدرها برایم مهم نبود.<br />روز دوم:<br /><br /><blockquote>امروز، فقط یه روز دیگهس، هنوز در وا نشده!</blockquote>و عصر:<br /><blockquote>من، هر روز بدتر از دیروز! :-)</blockquote>و بعد از آن موقع، با گذشت 2 روز از وضعیت جدید، باز هم زندگی هیچ چیز تازه ای برایم نداشت، جز آن چیزهای همیشه تازهای که همیشه با من بودهاند و با هم زندگیها کردیم:<br /><br /><blockquote>من چقدر از چنار خوشم میاد... ساری / خ ملت!</blockquote><br />●<br /><br />بیشتر از یک سال از آن روزها میگذرد... و یک سال و چند ماه از دوره آموزشیام. دوره آموزشی برای آنها که بعداً از پادگان و محیط نظامی دور میشوند، حس کاملاً متفاوتی دارد؛ این را بعدها، وقتی که برای تکمیل پرونده و پس از چند ماه، با لباس نظامی وارد پادگان شدم، فهمیدم!<br /><br />یادم هست روزی در دوره آموزشی، در محوطه پادگان، آنجایی که منطقه نظافت عمومی بود، برگه ای از یک تقویم پیدا کردم؛ از آن تقویم رومیزی های اداری برگه آبی که روز تعطیلش قرمز است و هر روز که می گذرد باید ورقشان بزنی و برگه روزهای قبلی را کاغذ یادداشت می کنی و از تقویم جدا می کنی و ... . رویش نوشته بود: 100 روز خدمت!<br /><br />برای بسیاری از سربازها، دوره سربازی، یعنی روزهای یکنواختی که روزی تمام می شود و باید منتظر آن روز بینظیر بود.<br />آنها که بیشتر بهشان سخت می گذرد روزشماری می کنند و بقیه هم حساب مدت زمان خدمتشان را با ماه می سنجند. مثلاً 7 ماه خدمت!<br />اگر مدت خدمت، تک رقمی، آن هم در حوالی دو سه ماه آموزشی باشد، تمایلی به گفتنش ندارند!... ازشان نپرسید یا اگر دوست دارید اذیتشان کنید بپرسید که البته خدا از شما نخواهد گذشت و خدا با سربازان است!<br /><br />چند خاطره ای از آن روزها را نوشته ام، اما دوست داشتم تمام آن روزها را بنویسم؛ برای بعدهایی که برای ذهن فراموشکار، یادآور روزهایی است به اسم جوانی!<br />اگر چه هنوز هم خیلی از آن روزها دور نشده ام... کسی چه می داند؟! شاید از فردا شروع کردم به نوشتنشان... البته اگر فلان و بهمانمان جفت و جور بود!<br /><br />●<br /><br />دندان درد!... از آن دردهایی است که هیچ وقت مرا تنها نگذاشته است! (و چه کسی آن دندان دردهای شب های امتحان دانشگاه را از یاد می برد؟!).<br /><br />دیروز، برای کشیدن دومین دندانی که هفته پیش اولی اش را کشیده بودم رفتم دندانپزشکی ارتش! سربازی با لباس دژبانی، کنار در ایستاده بود. داخل، کمی شلوغ بود و من هم نزدیک در و سرباز ایستادم!<br />سر صحبت را باز کرد. می گفت بچه نکا است و چند هفته است که از در پادگان بیرون نرفته است. می گفت همین که کنار در است و بیرون را می بیند، خدا رو شکر! «بچه های پدافند که آرزوشونه فقط 2 دقیقه بیرونو ببینن!» گفتم مرخصی؟ گفت: «به بچه های پدافند که نمیدن، اما ما هر وقت بخوایم میتونیم...» البته هر وقتش را با شک می گفت. «... ساعت 10 شب میگیریم تا فرداش 7 صبح!».<br />می گفت: «خسته شدم از بس این ماشین ها و آدمها را دیدم». گفتم: تموم میشه. گفت: «میدونم. اما آخه کی؟!... آخه کی؟» و این یعنی خیلی کلافه شده.<br /><br />کلاهش را از سرش در آورد و پشت نقاب کلاهش را نشان داد. با رنگ سفید نوشته بود: «سایبان غم». در کناره ی نقاب دایرههایی بود. شمرد: «1، 2، 3، 4، 5، 6، 7... 7 ماه گذشته!». سری تکان داد و گفت: «کو تا برسه به اینجا!». وسط نقاب را نشان میداد.<br />وقتی دایرهها به آنجا برسد، سربازیاش تمام میشود.<br /><br />وقتی میخواستم بیایم بیرون، نگاهش به بیرون بود، دورتر از آن طرف خیابان!...<br />شاید به این فکر میکرد که آخر کی سربازیاش تمام میشود؟! یا شاید هم به این فکر میکرد که وقتی رفت بیرون چه کارها میتواند بکند... شاید هم فکرش کمی آن طرفتر، پیش کسی بود!هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-76848619514447512522009-05-25T23:38:00.002+04:302009-05-26T01:20:33.785+04:30قیمت... چند؟!<div dir="rtl"><blockquote>آمده ایم که با زندگی، قیمت پیدا کنیم؛ نه این که به هر قیمتی زندگی کنیم.</blockquote><br /><span style="color: rgb(102, 102, 102);">در صفحه آخر روزنامه جام جم دیروز نوشته بود.</span><br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-4097692444131671982009-05-12T11:38:00.001+04:302009-08-27T16:52:05.014+04:30بنشین کنار من!<div dir="rtl" style="text-align: center;"><br /><object classid="clsid:d27cdb6e-ae6d-11cf-96b8-444553540000" codebase="http://fpdownload.macromedia.com/pub/shockwave/cabs/flash/swflash.cab#version=8,0,0,0" id="divplaylist" height="28" width="335"><param name="movie" value="http://www.divshare.com/flash/playlist?myId=423116-862"><embed src="http://www.divshare.com/flash/playlist?myId=423116-862" name="divplaylist" type="application/x-shockwave-flash" pluginspage="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" height="28" width="335"></embed></object><br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-88999396274508579702009-05-07T18:38:00.007+04:302009-05-07T21:02:38.559+04:30بعدها وقتی غم...<div dir="rtl">...<br />بعدها وقتی غم<br />سقف دیوار دلت را خم کرد<br />بی گمان می فهمی<br />پنج وارونه چه معنا دارد!<br /><br /><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; width: 300px; height: 226px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjI6CJMJm1jfPv8quJ2YhZW5ILYNUi9MK6fPNZjdyziDCelJjrVOharq1zH2PubrUPUqihqLsVtajL5rutlc0-pVotQJ_OpbcLM3bBe98k07lmYR0F6jnfSgpZ6PgjVyAeVaGonQA/s400/panje_varoone.jpg" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5333118338086873938" border="0" /><br /></div><br /><span style="font-weight:bold;">پینوشت:</span> پیشترها در <a href="http://naghshe-khial.blogspot.com/2007/08/blog-post_04.html">نقش خیال</a>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-111938729477660812009-05-06T17:38:00.001+04:302009-08-27T16:52:05.013+04:30Beautiful girl singing<div dir="rtl" style="text-align: right;">وقتی که میان ویدئوهای <a href="http://www.youtube.com/">YouTube</a> میگشتم به این ویئوی پایین برخوردم. دختر نوازندهای با صدای زیر (سوپرانو) و دلنشین، آهنگی - به نظر غمانگیز - را همراه با سازش، چنگ(هارپ)، می خواند. مثل او را - البته نه از نگاه تکنیک و فرم و اجرا! - زیاد دیدهایم، محل اجرایش گوشهای از خیابان است و... البته نه فقط گوشهی خیابان! گویا کارش را آلبوم کرده است.<br />آنچه که دربارهاش میدانم همان است که در توضیح این ویدئو در YouTube آمده است:<br /><blockquote style="direction: ltr; text-align: left;">I came across this beautiful girl in Strasbourg/France in August 2007.<br />Sorry for the poor quality, but as I heard this clear, sad voice and the whispering of the harp all I could do was grab the camera and save as much as possible from this poetic scene.<br />- In the meantime it has turned out that her artist name is Yasmeen, and you might want to have a look at her website at <a href="http://www.yasmeensong.com/">www.yasmeensong.com</a>.<br />Yasmeen has recently published her own CD.</blockquote><br />ویدئو را ببینید!<br /><br /><div align="center"><br /><object height="344" width="425"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/hjAHUkIfK24&hl=en&fs=1"><param name="allowFullScreen" value="true"><param name="allowscriptaccess" value="always"><embed src="http://www.youtube.com/v/hjAHUkIfK24&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowscriptaccess="always" allowfullscreen="true" height="344" width="425"></embed></object><br /></div><br /><br /><span style="font-weight:bold;">پی نوشت:</span><br />ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت<br />بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست<br />...<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-46964080639159608652009-05-05T17:06:00.008+04:302009-05-05T19:04:10.503+04:30ت ن ھ ا ﯾ ی ۵<div dir="rtl">گفتم: «امروز»...<br />سرش پایین بود. گویی چیزی نشنیده، همچنان به کارش مشغول بود.<br />جملهام رو کامل کردم و دوباره گفتم: «امروز... خیلی گرفته ای!»<br /><br />نگاه اشک آلودش را با خنده ای که همیشه روی لبش بود به من کرد و گفت:<br />«بی خیال!... این حرفا دیگه کهنه شده!»</div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-5532381073670679392009-05-02T20:38:00.001+04:302009-05-05T23:24:12.607+04:30عطر پاییز<div dir="rtl">نه! اشتباه نکن!... درست است که صاحب این روزها بهار است، اما رنگ و بوی پاییزیاش را با هر نگاه میتوانی درک کنی.<br />خیابانهای خیس و بارانخورده...<br />سوز سرمایی که گاهگداری اذیتت میکند و مجبور می شوی سرت را در یقهات فرو بکشی...<br />... و دلتنگی، دلتنگی هایی که پا به پای باران و هوای ابری، گریبان دلت را می گیرد.<br />اینها همه، تو را به سر کوچه ی پاییز می برد.<br /><br />نه! اشتباه نکن... معنی ِ تمام اینها که گفتم این نیست که «آه! چقدر این روزها... » نه!<br />من عاشق پاییزم و به خاطر تمام اینها خوشحالم.<br />حتی به اشکهایم نگاه نکن! من از این که جای تمام روزهای خوش بهار، عطر پاییز را حس کنم و زیر بارانش، خاطرات خیس را مرور کنم و خسته شوم از رفتن، خسته نمی شوم.<br />دیگر حتی برایم نگران نباش که اسیر پاییز شده ام، من در هوای بارانی هم پرواز می کنم...<br />هر چه باشد این غم ِ زیبا، یادگار توست!<br /><br /><span style="font-weight: bold;">یادم باشد:</span> این را جای دیگری هم نوشته بودم؛ یادت که هست؟... نیست؟!<br /><br />•<br /><br />فیلم «محیا» را دیدم. نسبت به بسیاری از فیلم های این چند سال سینما - و البته آنهایی که دیدم - در حد قابل قبولی بود... متوسط!<br />فیلمی که می توانست با این داستان، بهتر از اینها باشد.<br />به دلم نشست و بر خلاف خیلی از فیلم های ایرانی که دیدن و ندیدنشان برایم فرقی نمیکرد، نه! اینطور نبود! اگر مقداری سقف انتظارت را پایین بیاوری و انتظار یک فیلم هنری نداشته باشی و کمی در مورد فیلم و نقاط مثبتش خوش بین باشی، فیلم خوبی است.<br />بگذرم!<br />و اما بیت زیبایی که در دیالوگ یکی از بازیگران استفاده شد و به دلم نشست (و اصلاً کدام غزل حافظ بود که به دلت ننشسته باشد؟!) این بود:<br /><blockquote><span style="font-style: italic;">من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم</span><br /><span style="font-style: italic;">که عنان دل شیدا به لب شیرین داد</span><br />[<a href="http://fa.wikisource.org/wiki/%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8_%28%D8%BA%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA%29/%D8%A2%D9%86_%DA%A9%D9%87_%D8%B1%D8%AE%D8%B3%D8%A7%D8%B1_%D8%AA%D9%88_%D8%B1%D8%A7_%D8%B1%D9%86%DA%AF_%DA%AF%D9%84_%D9%88_%D9%86%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D9%86_%D8%AF%D8%A7%D8%AF" title="متن کامل غزل">...</a>]</blockquote><span style="font-weight: bold;">حاشیه 1: </span><span style="font-style: italic;">محیا</span> به معنای زندگیست.<br /><span style="font-weight: bold;">حاشیه 2:</span> به خاطر تمام صحنه های عزا، تشییع و تم نه چندان روشن فیلمی که گرفته بودم، خجالت زده مادرم شدم که به خاطر خاطرات تلخش، تحمل تمام اینها را نداشت و در تمام مدت فیلم، میرفت و میآمد.<br /></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7793565.post-11317743672878035582009-04-27T20:38:00.001+04:302009-04-28T00:23:27.005+04:30Falling Up<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhXlUasC8wajJXGrQRnJt2iRxGZVwiHy4qaHtt8vQya9O9z6k6mWLVPCl9FQZAXWrEGmZHe9gHkmfxMj_thHOSGJ6GKwl5YtGQ-d0v_4h_60b8o6vGKqqtTftR2GBKA72jnsgwmOw/s1600-h/falling_up.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 400px; height: 372px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhXlUasC8wajJXGrQRnJt2iRxGZVwiHy4qaHtt8vQya9O9z6k6mWLVPCl9FQZAXWrEGmZHe9gHkmfxMj_thHOSGJ6GKwl5YtGQ-d0v_4h_60b8o6vGKqqtTftR2GBKA72jnsgwmOw/s400/falling_up.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5329453818501981202" border="0" /></a><br /><span style="font-weight: bold;">آپدیت:</span> یکی از زیباترین ایده هایی که تا به حال دیدم در عکسی اجرا شده... 5/5!<a href="http://www.flickr.com/photos/plantreesplease/"></a><br />یادداشت کوچکی که <a href="http://www.flickr.com/photos/plantreesplease/">عکاسش</a> در زیر عکس نوشته:<br /><blockquote style="direction: ltr; text-align: left;">not photoshopped :] gahaha because i still don't have it:P<br /><br />So, it was super nice out when I first started with these pictures. And then it went from these super blue skies to this windy rain hail stuff. INTENSE.<br />annnnnd now it's sunny again. It was snowing this morning!<br /><br />cuh-razy weather.<br /></blockquote><br /><div style="text-align: right;">منبع: <a dir="ltr" style="direction: ltr;" href="http://www.flickr.com/photos/plantreesplease/3342156471/">http://flickr.com/.../falling-up<br /></a></div>هادیhttp://www.blogger.com/profile/08050118093988964740noreply@blogger.com